ماجراهای من و خواستگارهام! خواستم خاطرات این روزهامو برای همیشه داشته باشم، فقط برای یک دلیل:
این نیز می گذرد...
| ||
خوب می رسیم به ماجرای سومی: (البته این شماره ها واقعی نیستند، چون شبیه به هم ها و غیر اکشن ها(!) رو دیگه نمی نویسم!!) عرضم به حضورتون که این یکی، از هم کلاسیهام بودن!!بله!! یک دانشجوی بسیاز زرنگ و جدی و البته به نظر خودشون بسیار مذهبی. مادرشون و خواهرشون تشریف آوردن منزل ما!!و شروع کردن به صحبت و همون اوایل زدن توی خط اینکه دخترم به نظر شما وظیفه ی خانوم ها چیه؟ ما هم اعتققاداتمونو گذاشتیم وسط میدون و بهشون جواب دادیم که گویا مادر محترمشون راضی نشدند و گفتند : نه!!اینها که هیچی!!مگر وظیفه ی خانوم ها جز بچه آوردن و بزرگ کردن چیز دیگه ای هم هست؟؟ و ما تازه دوزاریمون جا افتاد که بله!!ایشون از اون قشری هستند که دیگه توضیح نداره!! (البته دوستان از پست قبلی خاطرشون هست که بنده کلا دوزاریم کجه و دیر جا می خوره!!) ما هم زدیم به خط مقدم و در جواب تک مادر آقا پسر، پاتک کردیم و بعد هم حمله رو شروع کردیم!! خلاصه یکی مادر آقا پسر می گفت، یکی من!! طوری شده بود که مادر بنده و خواهر بیچاره ی آقا پسر داشتن فقط تماشاگر میدون کشتی ما می شدن!! مادرشون می گفت : نه ، حرف های شما کشکه (البته بنده خدا این جوری که نمی گفت، مضمونش این بود!!)، پسر منم الان رشته اش (مهندسی مکانیک!!) رو ول کرده (ایشون شاگرد اول دانشگاه در دوره ی کارشناسی بودن و ترم اول ارشد بعد از ثبتنام دیگه نیومدن) و داره میره حوزه. ما مرجع تقلید خوب کم داریم. الان مثلا وظیفه ی من مادر اینه که ایشون رو به همچین درجه ای برسونم و... (نمی دونم کلا چرا خواستگارهای بنده یکی از یکی اعتماد به نفس ترن!! قبلی که داشت میرفت رئیس جمهور بشه و این یکی هم مرجع تقلید!! خدابخیر کنه!!) خلاصه فکر کنم قریب به 1ساعت و نیم، فقط من و ایشون داشتیم با هم دعوا می کردیم!! می دونید حرف حساب چی بود؟؟!! مادرشون اعتقاد داشت وظیفه ی زن فقط بچه آوری و بچه بزرگ کردنه مثل قدیما، در صورتی که جامعه ی امروز ما با قدیما خیلی فرق داره و زن امروز بدون تفکر و تعقل و شناخت جامعه و دین و فرهنگ و حضور اجتماعی نمی تونه، بچه هایی خوب رو با تربیت واقعا اسلامی تربیت کنه. چون جامعه ی امروز خیلی پبچیده تر از قبل شده. ضمن اینکه اهداف منم متناقض با وظیفه ی مادری و تربیت نسل اسلامی نیست و نبود، فقط چون ایشون نسبتا قدیمی بودن و بچه هاشون هم، همه الان بزرگ بودن، ضرورت های تربیت رو در جامعه ی امروز درک نمی کردن و این مشکل ما بود!! لذا بنده فهمیدم افکار من و ایشون و پسرشون به هیچ عنوان با هم جور در نمیاد. آخرش هم مادرشون گفتند : باشششششششششه!!(دقیقا با همین کشش حرف "ش") حالا شما رو در آینده خواهیم دید!!ما هم گفتیم : در خدمتتون هستیم!!! (کوچکترین فرزندشون یک دختر بود که همراهشون بود و دبیرستانی بود و من با خودم گفتم، بله در آینده که شما در تربیت اسلامی همین دخترتون در ورود به جامعه و دانشگاه درموندید و یا دخترتون در تربیت بچه هاش درموند مثل خیلی از مادرهای امروزی، بنده سلامتون می کنم!!!) راستی قبل از تموم شدن پست بگم که بنده به هیچ عنوان مخالف راهی که آقا پسرشون انتخاب کرده بودن (یعنی رفتن از مکانیک به حوزه) نبودم اما با با تفکراتشون چرا!! این یکی هم به سر رسید، ماجرا به آخر نرسید!! [ پنج شنبه 92/1/29 ] [ 8:30 عصر ] [ سیب ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |