سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماجراهای من و خواستگارهام!
خواستم خاطرات این روزهامو برای همیشه داشته باشم، فقط برای یک دلیل: این نیز می گذرد... 
قالب وبلاگ
لینک های مفید

ترتیب بقیه ی خواستگارهام خیلی یادم نیست، برای همین تا به جدیدتر ها برسه که بیشتر یادمه، بقیه شون قاتی پاتی ان!!

ماجرای دوم از این قراره:

عرضم به حضورتون که یه بار یه خانومی و دخترشون برای امر خیر خواستگاری برای پسرشون تشریف آوردن منزل ما. حالا آقا پسر چه کاره بودن؟!آقای محترم خواستگار لیسانس اقتصاد گرفته بودند از یک دانشگاه توی زابل. و در حال حاضر اون موقع، به پدر مایه دارشون در امر شریف کارخانه داری کمک می رسوندن!!یعنی یه جورایی سربار پدر!!

ما هم گفتیم خوب!!حالا لیسانس که داره!!بی خیال که لیسانسش اقتصاده و به درد روزگار نمی خوره و بازم بیخیال که صدقه سری پدرش داره نون می خوره!!باید فکر کرد

خلاصه، مادرشون شروع کرد به صحبت که بله، پسرم چنینه و چنانه و ما هم مبهوت این تعاریف مادرانه بودیموااااای که مادرشون پرسید: دخترم حالا اگر این پسر من یه مقام مهم دولتی بگیره، شما می تونی با این طور زندگی کنار بیای؟؟ آقا و خانومی که شماها باشید ما دوزاریمون جا نیفتاد!!گیج شدم گفتیم: یعنی چی؟ مگر قراره چه شرایطی باشه؟یا پسر شما قراره چکاره بشن؟ مادرشون دوباره گفتند: یه کار مهم دولتی دیگه!!مثلا پسرم رئیس جمهور بشه!!وااااای خوب شما نمی تونی دیگه اینقدر آزاد و راحت بیرون کار کنی و درس بخونی!! من در این لحظه این شکلی بودم : یعنی چی؟ آخه پسر یه لا قبای بیکارش رو داشت میبست به ریاست جمهوری!! ولی عرضم به حضورتون که ما باز هم از عمق سوال بیخبر بودیم و دوزاریمون هنوز جا نیفتاده بود و مجددا پرسیدیم: خوب ریاست جمهوری مگر چه شرایطی داره؟مگر قراره چه اتفاقی بیفته که من نتونم تحصیلاتمو ادامه بدم یا کار کنم؟؟یعنی چی؟ خسته تون نکنم، ایندفعه مادرشون دیگه این جوری گفت : خوب ببین دخترم، فرض کن اصلا مأموریت های خیلی حساسی از طرف رهبری برای پسرم تعریف بشه، یعنی یک کارهای خیلی حساس و مهم و امنیتی!!!!!گیج شدم خوب شما دیگه نمی تونی مثل آدم های عادی زندگی کنی. باید فقط توی خونه بشینی!! اصلا! مثلا خانوم یک امام جمعه، نمی تونه مثل آدم های عادی زندگی کنه،همه اش باید تحت حفاظت باشن. مثلا دیگه نمی تونه هر هفته بره خونه ی مامانش و فامیلاش!! نکته بین نمی تونه هر جا دلش می خواد بره و رفت و آمد داشته باشه!! عصبانی شدم! اگر هم چین زندگی ای پسر من داشته باشه، شما می تونی تحمل کنی و باهاش زندگی کنی؟؟!!

از شما چه پنهون تا این جملات آخر رو گفت شاید نزدیک به نیم ساعت بود که داشت همون مقدمه چینی هایی که گفتم رو می کرد و من که تازه دو زاریم جا افتاده بود، که طرفم داره از همین الان مادرشوهر بازی درمیاره، داشتم از عصبانیت، از کوره در میرفتم دیگه!! عصبانی شدم!پسر یه لا قبای لیسانسیه ی اقتصادشو که رئیس جمهور کرد و به شخص اول مملکت چسبوندوااااای و منم قشنگ چسبوند گوشه ی دیوار و با خاک یکسان کرد!! دعوا آخه بگو زن حسابی، مشکل تو فقط رفتن من به خونه ی مامانم ایناس که براش این همه مقدمه چیدی!! مشکوکم خدایی آدم از بعضی آدم هایی که ادعای تفکر و اندیشمندی دارن و بعدش از یک خاله زنک هم خاله زنک تر هستند، لجش می گیره!!قابل بخشش نیست

منم گفتم حالا یک کاریش می کنیم دیگه و جلسه رو مختومه کردم و شرط کردم با خودم که دیگه من بعد خواستگار با این شرایط راه ندم!!خسته کننده


[ چهارشنبه 92/1/28 ] [ 12:37 صبح ] [ سیب ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های مفید
آرشیو مطالب
امکانات وب

دریافت کد بستن راست کلیک در وبلاگ



بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 6974