ماجراهای من و خواستگارهام! خواستم خاطرات این روزهامو برای همیشه داشته باشم، فقط برای یک دلیل:
این نیز می گذرد...
| ||
ترتیب بقیه ی خواستگارهام خیلی یادم نیست، برای همین تا به جدیدتر ها برسه که بیشتر یادمه، بقیه شون قاتی پاتی ان!! ماجرای دوم از این قراره: عرضم به حضورتون که یه بار یه خانومی و دخترشون برای امر خیر خواستگاری برای پسرشون تشریف آوردن منزل ما. حالا آقا پسر چه کاره بودن؟!آقای محترم خواستگار لیسانس اقتصاد گرفته بودند از یک دانشگاه توی زابل. و در حال حاضر اون موقع، به پدر مایه دارشون در امر شریف کارخانه داری کمک می رسوندن!!یعنی یه جورایی سربار پدر!! ما هم گفتیم خوب!!حالا لیسانس که داره!!بی خیال که لیسانسش اقتصاده و به درد روزگار نمی خوره و بازم بیخیال که صدقه سری پدرش داره نون می خوره!! خلاصه، مادرشون شروع کرد به صحبت که بله، پسرم چنینه و چنانه و ما هم مبهوت این تعاریف مادرانه بودیم از شما چه پنهون تا این جملات آخر رو گفت شاید نزدیک به نیم ساعت بود که داشت همون مقدمه چینی هایی که گفتم رو می کرد و من که تازه دو زاریم جا افتاده بود، که طرفم داره از همین الان مادرشوهر بازی درمیاره، داشتم از عصبانیت، از کوره در میرفتم دیگه!! منم گفتم حالا یک کاریش می کنیم دیگه و جلسه رو مختومه کردم و شرط کردم با خودم که دیگه من بعد خواستگار با این شرایط راه ندم!! [ چهارشنبه 92/1/28 ] [ 12:37 صبح ] [ سیب ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |