سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماجراهای من و خواستگارهام!
خواستم خاطرات این روزهامو برای همیشه داشته باشم، فقط برای یک دلیل: این نیز می گذرد... 
قالب وبلاگ
لینک های مفید

ماجرای اولین خواستگارم برمیگرده به چند سال پیش، حدود پاییز 87.

فوق لیسانس مهندسی مکانیک بودن و از یک خانواده ی مذهبی پر جمعیت.

جلسه ی اول که مادرشون اینا اومدن، جدا خیلی شلخته اومدن!!منم خیلی بدم اومد. سرتاپا مشکی و خیلی نامناسب اومده بودن. یک تسبیح چوبی هم دستشون بود!! آخه هر جایی یک رسمی داره!!جلسه ی خواستگاری و تسبیح!!اومدین صلوات بفرستید یا گپ بزنیم؟!وااااای

خلاصه با اینکه خوشم نیومده بود، گذاشتم جلسه ی بعد بیان. پسرشون هم مثل خودشون جلسه ی بعد خیلی ضایع اومد.

این جلسه هم فقط تسبیح!! حتی یک دسته گل خشک و خالی هم نیاورده بودن!! فکر کنید!!تسبیح به جای دسته گل!!یعنی چی؟

با پسرشون یک کم صحبت کردم. پسر خیلی بدی نبود، واسه همین گذاشتم جلسه ی بعد هم بیان!! از شما چه پنهون، جلسه ی بعد باز هم تسبیح به جای دسته گل یا یک جعبه شیرینی!!

دیگه ایندفعه کفری شدم!! البته نه فقط به خاطر این مورد. برای اینکه شنیدم این ها خانواده ی خیلی خیلی پولداری هستند اما این رفتارها و شکل و قیافه شون نشون میداد، در عین پولداری، خیلی ناخن خشک هستند!! علاوه بر این توی صحبتام با پسرشون به تفاهم نرسیدم!!

از همه ی اینها مهم تر اینکه اون موقع خودم رو در شرایط ازدواج نمی دیدم!!به عبارت ساده تر، یعنی خیلی خیلی برام زود بود نه فکر کنید به خاطر تحصیلات و این حرفا!!نه!!کلا واسم زود بود و این خواستگاره رو هم به خاطر خانواده راه دادم!

-----------------------------------------------------------

این اولین خواستگارم بود...مشکوکم

دیگه از اینجا به بعد، انواع و اقسام خواستگارهای بنده، شروع شدن...تبسم

با اینکه تا یکی دو سال بعد، واقعا قصد ازدواج جدی نداشتم(به دلیل همون عدم آمادگی برای ازدواج که گفتم)، اما به قول خانواده چون ممکن بود یک مورد خوبی هم بیاد، خانواده میذاشتن که خواستگارها (البته نه همشون، بلکه نسبتا خوب هاشون) بیان.


[ سه شنبه 92/1/27 ] [ 12:5 صبح ] [ سیب ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های مفید
آرشیو مطالب
امکانات وب

دریافت کد بستن راست کلیک در وبلاگ



بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 6982