سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماجراهای من و خواستگارهام!
خواستم خاطرات این روزهامو برای همیشه داشته باشم، فقط برای یک دلیل: این نیز می گذرد... 
قالب وبلاگ
لینک های مفید

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام!!

بله!سلام!!

سلام به همه ی مخاطبان این وبلاگ!تبسم

اسم وبلاگ جالبه!!نه!!البته مختارید!می تونید بگید به هیچ عنوان هم جالب نیست!اینجا کلا آزادیه بیانه مگر اینکه خدای نکرده بعضی ها بخوان از این آزادی بیان سوء استفاده کنن!!

از این که سر زدید به اینجا ازتون ممنونم.

وبلاگم رو به پیشنهاد یکی از دوستان زدم. به شوخی به دوستم گفتم باید این ماجراها رو کتاب کنم!!گفت : آره یا حتی وبلاگ!! دیدم ایده ی خوبیه!!برای کتاب شدن هم باید حداقل یه سری نوشته داشته باشم!

این شد که الان با این وبلاگ در خدمت دوستانم.

این اولین بار هست که دارم یه وبلاگ می زنم ، برای همین نمی دونم با توجه به نوع محتوایی که قراره توی وبلاگ بذارم، نیاز به معرفی خودم هست یا نه!! در نتیجه فعلا از خیر معرفی می گذرم!!

راستی، ماجراهای این وبلاگ، کاملا واقعی است!!امیدوارم یه وقت خواستگارهام نخونن!!ترسیدمنمی دونم شاید هم خوندن و کلی خدا رو شکر کردن که من ردشون کردم!! و گیر همچین آدمی نیفتادن!!جالب بود

تا حالا متن ننوشته بودم با این همه علامت تعجب!!خودمم دارم تعجب می کنم!!وااااای

اما فقط یه نکته، چون ماجراهای این وبلاگ کاملا واقعی هست، گاهی طنزه، گاهی ناراحت کننده، گاهی پر از عصبانیت!!چون به هر حال زندگی واقعی همینطوره!!مؤدب


[ یادداشت ثابت - سه شنبه 92/1/21 ] [ 11:55 عصر ] [ سیب ] [ نظرات () ]

و اما چهارمین خواستگار:

ایشون فوق لیسانس رشته ی مهندسی ... بود. و البته استخدام شرکت... و از یک خانواده ی مذهبی.

مادرشون که دفعه ی اول اومدن دیدن بنده، خوب همه چی خوب پیش رفت و جلسه ی بعد به همراه آقا پسرشون تشریف آوردن.مؤدب

در نگاه اول دیدم ایشون یک پسر مظلوم و ساکت و بی سر و صدا به نظر میرسه!!خیلی با اینجور آدما میونه ی خوبی ندارم!!نکته بین

خلاصه من و ایشون تشریف بردیم برای صحیت های دو نفره!!خدانگهدار

اول ایشون یک کم از خودش گفت و بعد من یک کم از خودم و بعد گفتند که اگر سوالی دارید، من در خدمتم. منم خیلی سریع رفتم سر سوالهای اصل کاری!!مدرک داشتن

روالم معمولا اینه که اول کلیاتو میپرسم ببینم طرف در چه زمینه ای اوستاست!!اونوقت توی همون زمینه، سوالهای جزئی تر میپرسم و ریز میشم تا ببینم چند مرده حلاجه!چشمک

بهشون گفتم: شما فعالیت مذهبییتون در چه حدی هست؟مثلا قرآن و نمازجمعه و کتاب های مذهبی و ...؟ ایشون هم گفتند : بله، من خیلی علاقه دارم به این جور فعالیت ها ولی خوب متأسفانه خیلی وقتشو ندارم. در حدی که وقت بشه، انجام میدم. اما خیلی وقت نمیشه که برنامه ی مذهبی خاصی داشته باشم.

بعدپرسیدم : فعالیت سیاسی-اجتماعیتون در چه حدیه؟ (اتفاقا اون موقع ها بعد یک انتخاباتی بود) پرسیدم مثلا توی انتخابات شرکت کردید؟یا عضو گروه سیاسی خاصی هستید؟ ایشون هم گفتند : نه، متأسفانه خیلی وقت ندارم. البته خوب انتخابات ضروریه آدم شرکت کنه (با خودم گفتم خدا روشکر این یک کارو کرده!)، منم شرکت کردم ولی رأی سفید دادم چون وقت نداشتم، برم برای انتخاب کاندیدها، جستجو کنم! ولی کلا خیلی وقت این کارها رو ندارم!

ادامه دادم : فعالیت فرهنگی خاصی دارید؟عضو موسسه ی فرهنگی ای؟ کار فرهنگی ای؟ ایشون هم گفتند : نه، متأسفانه وقتشو ندارم!!خیلی علاقه دارم ها، ولی فرصتشو ندارم که از این کارها کنم.

من که کم کم داشتم فکر می کردم، خوبه ایشون وقت داشته بیاد خواستگاری بندهمشکوکم، ادامه دادم :

شما مطالعات غیر تخصصیتون در چه حدی هست؟توی چه زمینه هایی بیشتر مطالعه می کنید؟ ایشون هم پاسخ دادند : خیلی دوست دارم مطالعات داشته باشم، اما خوب متأسفانه وقتشو ندارم خیلی. برای همین مطالعات خاصی ندارم!!

من که دیگه این جوری عصبانی شدم! شده بودم، داشتم با خودم فکر می کردم خوبه ایشون وقت نفس کشیدن داره وگرنه می مرد!! باید فکر کرددر همین گیر و دار من که دیگه دیدم هیچ سوالی واقعا برام نمونده، به ایشون گفتم، من که دیگه سوالی ندارم، شما اگر سوالی دارید بفرمایید.

ایشون هم گفتند : شما اهل ورزش کردن هستید؟؟سوال جالبی بود چون استثنائا تنها کاری که ایشون وقتشو داشت ورزش بود و تنها کاری که بنده واقعا وقتشو ندارم بازم ورزشه. منم که از جوابهای ایشون کفری بودم گفتم : نه متأسفانه خیلی دوست دارم، ها ولی وقتشو ندارم!!بلبلبلو

راستی روند این خواستگاری برخلاق قبلی ها واقعا مثل همین نوشته ها همینقدر سریع بود، چون واقعا ایشون جواب همه ی سوالهای بنده رو در حقیقت با خیر داد و من نمی تونستم دیگه سوالی بپرسم!!

بله و قصه ی ما به سر رسید و ایشون هم رفت خونه شون!!خسته کننده


[ چهارشنبه 92/2/4 ] [ 8:22 عصر ] [ سیب ] [ نظرات () ]

خوب می رسیم به ماجرای سومی:

(البته این شماره ها واقعی نیستند، چون شبیه به هم ها و غیر اکشن ها(!) رو دیگه نمی نویسم!!)

عرضم به حضورتون که این یکی، از هم کلاسیهام بودن!!بله!!تبسم

یک دانشجوی بسیاز زرنگ و جدی و البته به نظر خودشون بسیار مذهبی.باید فکر کرد

مادرشون و خواهرشون تشریف آوردن منزل ما!!و شروع کردن به صحبت و همون اوایل زدن توی خط اینکه دخترم به نظر شما وظیفه ی خانوم ها چیه؟ ما هم اعتققاداتمونو گذاشتیم وسط میدون و بهشون جواب دادیم که گویا مادر محترمشون راضی نشدند و گفتند : نه!!اینها که هیچی!!مگر وظیفه ی خانوم ها جز بچه آوردن و بزرگ کردن چیز دیگه ای هم هست؟؟ و ما تازه دوزاریمون جا افتاد که بله!!ایشون از اون قشری هستند که دیگه توضیح نداره!! (البته دوستان از پست قبلی خاطرشون هست که بنده کلا دوزاریم کجه و دیر جا می خوره!!پوزخند)

ما هم زدیم به خط مقدم و در جواب تک مادر آقا پسر، پاتک کردیم و بعد هم حمله رو شروع کردیم!!آفرین

خلاصه یکی مادر آقا پسر می گفت، یکی من!! طوری شده بود که مادر بنده و خواهر بیچاره ی آقا پسر داشتن فقط تماشاگر میدون کشتی ما می شدن!!چشمک

مادرشون می گفت : نه ، حرف های شما کشکه (البته بنده خدا این جوری که نمی گفت، مضمونش این بود!!نکته بین)، پسر منم الان رشته اش (مهندسی مکانیک!!) رو ول کرده (ایشون شاگرد اول دانشگاه در دوره ی کارشناسی بودن و ترم اول ارشد بعد از ثبتنام دیگه نیومدن) و داره میره حوزه. ما مرجع تقلید خوب کم داریم. الان مثلا وظیفه ی من مادر اینه که ایشون رو به همچین درجه ای برسونم و... (نمی دونم کلا چرا خواستگارهای بنده یکی از یکی اعتماد به نفس ترن!! قبلی که داشت میرفت رئیس جمهور بشه و این یکی هم مرجع تقلید!! خدابخیر کنه!!گیج شدم)

خلاصه فکر کنم قریب به 1ساعت و نیم، فقط من و ایشون داشتیم با هم دعوا می کردیم!! دعوا

می دونید حرف حساب چی بود؟؟!!یعنی چی؟

مادرشون اعتقاد داشت وظیفه ی زن فقط بچه آوری و بچه بزرگ کردنه مثل قدیما، در صورتی که جامعه ی امروز ما با قدیما خیلی فرق داره و زن امروز بدون تفکر و تعقل و شناخت جامعه و دین و فرهنگ و حضور اجتماعی نمی تونه، بچه هایی خوب رو با تربیت واقعا اسلامی تربیت کنه. چون جامعه ی امروز خیلی پبچیده تر از قبل شده. ضمن اینکه اهداف منم متناقض با وظیفه ی مادری و تربیت نسل اسلامی نیست و نبود، فقط چون ایشون نسبتا قدیمی بودن و بچه هاشون هم، همه الان بزرگ بودن، ضرورت های تربیت رو در جامعه ی امروز درک نمی کردن و این مشکل ما بود!!

لذا بنده فهمیدم افکار من و ایشون و پسرشون به هیچ عنوان با هم جور در نمیاد.

آخرش هم مادرشون گفتند : باشششششششششه!!(دقیقا با همین کشش حرف "ش") حالا شما رو در آینده خواهیم دید!!ما هم گفتیم : در خدمتتون هستیم!!! (کوچکترین فرزندشون یک دختر بود که همراهشون بود و دبیرستانی بود و من با خودم گفتم، بله در آینده که شما در تربیت اسلامی همین دخترتون در ورود به جامعه و دانشگاه درموندید و یا دخترتون در تربیت بچه هاش درموند مثل خیلی از مادرهای امروزی، بنده سلامتون می کنم!!!)

راستی قبل از تموم شدن پست بگم که بنده به هیچ عنوان مخالف راهی که آقا پسرشون انتخاب کرده بودن (یعنی رفتن از مکانیک به حوزه) نبودم اما با با تفکراتشون چرا!!

این یکی هم به سر رسید، ماجرا به آخر نرسید!!تبسم


[ پنج شنبه 92/1/29 ] [ 8:30 عصر ] [ سیب ] [ نظرات () ]

ترتیب بقیه ی خواستگارهام خیلی یادم نیست، برای همین تا به جدیدتر ها برسه که بیشتر یادمه، بقیه شون قاتی پاتی ان!!

ماجرای دوم از این قراره:

عرضم به حضورتون که یه بار یه خانومی و دخترشون برای امر خیر خواستگاری برای پسرشون تشریف آوردن منزل ما. حالا آقا پسر چه کاره بودن؟!آقای محترم خواستگار لیسانس اقتصاد گرفته بودند از یک دانشگاه توی زابل. و در حال حاضر اون موقع، به پدر مایه دارشون در امر شریف کارخانه داری کمک می رسوندن!!یعنی یه جورایی سربار پدر!!

ما هم گفتیم خوب!!حالا لیسانس که داره!!بی خیال که لیسانسش اقتصاده و به درد روزگار نمی خوره و بازم بیخیال که صدقه سری پدرش داره نون می خوره!!باید فکر کرد

خلاصه، مادرشون شروع کرد به صحبت که بله، پسرم چنینه و چنانه و ما هم مبهوت این تعاریف مادرانه بودیموااااای که مادرشون پرسید: دخترم حالا اگر این پسر من یه مقام مهم دولتی بگیره، شما می تونی با این طور زندگی کنار بیای؟؟ آقا و خانومی که شماها باشید ما دوزاریمون جا نیفتاد!!گیج شدم گفتیم: یعنی چی؟ مگر قراره چه شرایطی باشه؟یا پسر شما قراره چکاره بشن؟ مادرشون دوباره گفتند: یه کار مهم دولتی دیگه!!مثلا پسرم رئیس جمهور بشه!!وااااای خوب شما نمی تونی دیگه اینقدر آزاد و راحت بیرون کار کنی و درس بخونی!! من در این لحظه این شکلی بودم : یعنی چی؟ آخه پسر یه لا قبای بیکارش رو داشت میبست به ریاست جمهوری!! ولی عرضم به حضورتون که ما باز هم از عمق سوال بیخبر بودیم و دوزاریمون هنوز جا نیفتاده بود و مجددا پرسیدیم: خوب ریاست جمهوری مگر چه شرایطی داره؟مگر قراره چه اتفاقی بیفته که من نتونم تحصیلاتمو ادامه بدم یا کار کنم؟؟یعنی چی؟ خسته تون نکنم، ایندفعه مادرشون دیگه این جوری گفت : خوب ببین دخترم، فرض کن اصلا مأموریت های خیلی حساسی از طرف رهبری برای پسرم تعریف بشه، یعنی یک کارهای خیلی حساس و مهم و امنیتی!!!!!گیج شدم خوب شما دیگه نمی تونی مثل آدم های عادی زندگی کنی. باید فقط توی خونه بشینی!! اصلا! مثلا خانوم یک امام جمعه، نمی تونه مثل آدم های عادی زندگی کنه،همه اش باید تحت حفاظت باشن. مثلا دیگه نمی تونه هر هفته بره خونه ی مامانش و فامیلاش!! نکته بین نمی تونه هر جا دلش می خواد بره و رفت و آمد داشته باشه!! عصبانی شدم! اگر هم چین زندگی ای پسر من داشته باشه، شما می تونی تحمل کنی و باهاش زندگی کنی؟؟!!

از شما چه پنهون تا این جملات آخر رو گفت شاید نزدیک به نیم ساعت بود که داشت همون مقدمه چینی هایی که گفتم رو می کرد و من که تازه دو زاریم جا افتاده بود، که طرفم داره از همین الان مادرشوهر بازی درمیاره، داشتم از عصبانیت، از کوره در میرفتم دیگه!! عصبانی شدم!پسر یه لا قبای لیسانسیه ی اقتصادشو که رئیس جمهور کرد و به شخص اول مملکت چسبوندوااااای و منم قشنگ چسبوند گوشه ی دیوار و با خاک یکسان کرد!! دعوا آخه بگو زن حسابی، مشکل تو فقط رفتن من به خونه ی مامانم ایناس که براش این همه مقدمه چیدی!! مشکوکم خدایی آدم از بعضی آدم هایی که ادعای تفکر و اندیشمندی دارن و بعدش از یک خاله زنک هم خاله زنک تر هستند، لجش می گیره!!قابل بخشش نیست

منم گفتم حالا یک کاریش می کنیم دیگه و جلسه رو مختومه کردم و شرط کردم با خودم که دیگه من بعد خواستگار با این شرایط راه ندم!!خسته کننده


[ چهارشنبه 92/1/28 ] [ 12:37 صبح ] [ سیب ] [ نظرات () ]

ماجرای اولین خواستگارم برمیگرده به چند سال پیش، حدود پاییز 87.

فوق لیسانس مهندسی مکانیک بودن و از یک خانواده ی مذهبی پر جمعیت.

جلسه ی اول که مادرشون اینا اومدن، جدا خیلی شلخته اومدن!!منم خیلی بدم اومد. سرتاپا مشکی و خیلی نامناسب اومده بودن. یک تسبیح چوبی هم دستشون بود!! آخه هر جایی یک رسمی داره!!جلسه ی خواستگاری و تسبیح!!اومدین صلوات بفرستید یا گپ بزنیم؟!وااااای

خلاصه با اینکه خوشم نیومده بود، گذاشتم جلسه ی بعد بیان. پسرشون هم مثل خودشون جلسه ی بعد خیلی ضایع اومد.

این جلسه هم فقط تسبیح!! حتی یک دسته گل خشک و خالی هم نیاورده بودن!! فکر کنید!!تسبیح به جای دسته گل!!یعنی چی؟

با پسرشون یک کم صحبت کردم. پسر خیلی بدی نبود، واسه همین گذاشتم جلسه ی بعد هم بیان!! از شما چه پنهون، جلسه ی بعد باز هم تسبیح به جای دسته گل یا یک جعبه شیرینی!!

دیگه ایندفعه کفری شدم!! البته نه فقط به خاطر این مورد. برای اینکه شنیدم این ها خانواده ی خیلی خیلی پولداری هستند اما این رفتارها و شکل و قیافه شون نشون میداد، در عین پولداری، خیلی ناخن خشک هستند!! علاوه بر این توی صحبتام با پسرشون به تفاهم نرسیدم!!

از همه ی اینها مهم تر اینکه اون موقع خودم رو در شرایط ازدواج نمی دیدم!!به عبارت ساده تر، یعنی خیلی خیلی برام زود بود نه فکر کنید به خاطر تحصیلات و این حرفا!!نه!!کلا واسم زود بود و این خواستگاره رو هم به خاطر خانواده راه دادم!

-----------------------------------------------------------

این اولین خواستگارم بود...مشکوکم

دیگه از اینجا به بعد، انواع و اقسام خواستگارهای بنده، شروع شدن...تبسم

با اینکه تا یکی دو سال بعد، واقعا قصد ازدواج جدی نداشتم(به دلیل همون عدم آمادگی برای ازدواج که گفتم)، اما به قول خانواده چون ممکن بود یک مورد خوبی هم بیاد، خانواده میذاشتن که خواستگارها (البته نه همشون، بلکه نسبتا خوب هاشون) بیان.


[ سه شنبه 92/1/27 ] [ 12:5 صبح ] [ سیب ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های مفید
آرشیو مطالب
امکانات وب

دریافت کد بستن راست کلیک در وبلاگ



بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 6972